در وصف سی سالگی نوشتن کمی سخت است. نه در اوایل جوانی هستی و خامی، نه در انتهای تجربه و پختگی. درست در وسط هستی. معلق میان زمین و آسمان در میانهی اعداد و تقسیمبندیهای روزگار. راستش را بگویم فکر میکردم، روز سی سالگی آدم زیباتر از یک روز معمولی باشد. یک روز پر هیجان، پر خاطره و حتی پر مخاطره! اما هیچکدام نبود. روزهایم همه یک شکل شده اند، با کمی بالا و پایین و نوسان که زیاد چیزی نیست که به آن اتکا کرد. روزهایی که با نشستن پشت رفیق قدیمیام، همین رایانه را می گویم، میگذرد. روزی که نهایت تفاوت آن در پاسخ به ابراز لطف دوستانِ قدیمی و عزیزم و بانکها و موسسات است، همین. و ما انسانها چقدر تنهاییم ! برنامهها و کارهای زیادی در سَر و زندگی روزانهام هست که باید انجام شوند و دارند آرام آرام راه میروند تا ببینم به کجا میرسند، تا ببینم به کجا میرسم! ولی این چه مسیری است که دارم میروم؟ نمیدانم شادی را گم کردهام یا خودم را؟ نمیدانم واقعا چیست ولی میدانم آنکه میخواستم و در فکر داشتم نیست. انگار فقط برایم راه فرار مانده است باید فرار کنم. من که همیشه میخواستم از مسیر لذت ببرم حالا فقط میخواهم به مقصد برسم. مرا چه شده است؟ و چه روا گفت هوشنگ خان ابتهاج : « ... ارغوان، این چه رازیست که هر بار بهار، با عزای دل ما میآید؟ » نه فقط برای خودم که برای همهی شما آرزو می کنم: لحظه لحظههای زندگیتان پر از عشق، آرامش و اطمینان خاطر. امضا: ... و موج در فضا و زمان گسترده است. جمعه نوزدهم فروردین یکهزاروچهارصدو یک خورشیدی. :: موضوعات مرتبط: موجِ نارنجی، آنچه از دل برآید :: برچسبها: موج نارنجی بخوانید, ...ادامه مطلب