سر را بر شیشهی اتوبوس تکیه دادهام و خیره به جاده نگاه میکنم. بی هیاهو به صدایی که در فضا پیچیده است. به غروبِ نارنجی خورشید نگاه میکنم و حرکت خودروها بر روی جادهی داغ. رنگِ خاک و آبی آلودهی آسمان غالب است بر سیاهی رنگ و رو رفتهی آسفالت، با حاشیهای از بلوکهای سیمانی و تابلوهای سبز راهنمایی و رانندگی. چهرهی پیشفرض ورودی تقریبا تمام شهرهای کشورم همین است. کم کم سبزی نخلهای قد کشیده به آسمان دیده میشود. لبخند بر لبم مینشیند. هوا از غبار پُر است. کمی کش و قوس میدهم خودم را. تا دقایقی دیگر باید پیاده شوم. میدانم از اتوبوس که پیاده شوم، سنگینی گرمای هوا بر تنم خواهد نشست. میدانم، امّا من باید دوام بیاورم. حالا دیگر رسیدهام. اهواز. از انبوه آدمهای خسته از سفر، کارگرها و رانندهها و مردمانی که به هر دلیلی در آن لحظه اینجا بودند، و از میانهی اتوبوسهای پایانهی سیاحت اهواز عبور میکنم تا به سمت میدان انقلاب حرکت کنم. دومین تصویر خاص اهواز به چشمم میخورد، فلافل. مغازههای کوچک و گاریهایی دست فروشی که فلافل و سمبوسه مخصوص خودشان را میفروشند. دلم نمیخواهد عجله کنم و همینطور بروم. صبر میکنم. نزدیک یکی از مغازهها میشوم. یک ساندویچ فلافل سفارش میدهم. چند نفری دیگری هستند. با لهجهی خاصی صحبت میکنند، باید خیلی دقت کنم ببینم چه میگویند. فلافل داغ را گاز میزنم با یک نوشابهی زرد تگری! دیگر حرفهای مردمان را نمیشنوم. سعی میکنم از زندگی و این فلافل لذت ببرم. ولی طعمش زیاد خاص نبود. البته نباید توقع بیجا میداشتم. معمولا هیچ وقت از اغذیه فروشیهای داخل ترمینالها خرید نمیکردم و لزومی هم نداشت آن کیفیت مورد نظر را داشته باشد. ولی, ...ادامه مطلب
از پشت پنجرهها صدای باران میآمد. باران تند میآمد. آن شب وسطای پاییز یود. پیتزای خانگی درون فر وا رفته بود. خب اینم از شام ما! تکههای وا رفته و شل پیتزا را روی بشقاب کشیدم و نشستم روی صندلی کانتر آشپزخانه. کمی سس ریختم و یک لیوان دلستر. سعی کردم برش های پیتزا را بدون آنکه از دستم بیفتند به دهن بگیرم و با دست دیگرم قلم در دست بگیرم و بنویسم. هر آنچه که باید بدانی را مکتوب کنم همانطور که دارم میخورم. آدم باید وقتی برای فکر کردن تمرکز داشته باشد. وقتی گرسنه باشد و شکمت قار و قور کند که نمیتوانی بنویسی. اگر هم کم خوابی داشته باشی هم همین است. حالا تو هزار و یک مثال بزن که فلانی در اوج فقر و گرسنگی شد نویسنده و دیگری در اوج نخوابیدنها و تلاشهای وافر شد بهمان کس. من که زیر بار نمیروم. میدانی چرا ؟ چون آن موقعیتها منجر به موفقیت نشدند. موفقیت در تداوم اندیشههایشان بود. ساختاری که نمیدانم از کی در ذهن آنها رشد کرد بود و بزرگ و بزرگتر شده بود و رسیدند به نقطهای که باید میرسیدند. و خوب میدانی خیلی از آنها زمانی که زنده بودند و میزیستند به حقشان نرسیدند و بعد از مرگ نامشان ماند. البته چه زیباست ماندگاری نامها در خاطرهی آدمها. جرعه ای دلستر مینوشم و تکهی دیگری را بر میدارم. از وسط نصف میشود و درون بشقاب میافتد با دستمال دستم را پاک میکنم و به نوشتن ادامه میدهم: درختان سر برآورده بودند و به آسمانها رسیده بودند، همه جا سبز بود و قهوهای تنهی درختان. یک جادهی مالروی خیس از نم باران دیشب. کفش و پاچههای شلوار آلوده به گِل. میرفتیم و میرفتیم. خستگی و بیخوابی و اما این لذت رسیدن بود که ما را از پا نینداخته بود.... صدای زنگ آیفون میآید. از روی کانتر بلند میشوم , ...ادامه مطلب
توجه توجهدر حین خواندن متوجه خواهید شد گزاره ها و پاراگراف ها ناتمام و ناکامل هستند. وپیوستگی در مطالب وجود ندارد. این یک داستان و زاده تخیلات نویسنده است. ادامه آن را هر جور می خواهید بنویسید. , ...ادامه مطلب
داستانها خودشان نوشته میشوند، ما فقط آنها را بر روی کاغذ میآوریم. دوستت داشتم و گفتم، گفتم دوستت دارم و شنیدی، شنیدی و پاسخ دادی و تمام ماجرا همین بود. من اعتراف کردم و گفتم. گفتم که داستان چگونه, ...ادامه مطلب