داستان جدید

ساخت وبلاگ

از پشت پنجره‌ها صدای باران می‌آمد. باران تند می‌آمد. آن شب وسطای پاییز یود.‏ پیتزای خانگی درون فر وا رفته بود. خب اینم از شام ما! تکه‌های وا رفته و شل پیتزا را روی بشقاب کشیدم و نشستم روی صندلی کانتر آشپزخانه. کمی سس ریختم و یک لیوان دلستر. سعی کردم برش های پیتزا را بدون آنکه از دستم بیفتند به دهن بگیرم و با دست دیگرم قلم در دست بگیرم و بنویسم. هر آنچه که باید بدانی را مکتوب کنم همانطور که دارم میخورم. آدم باید وقتی برای فکر کردن تمرکز داشته باشد. وقتی گرسنه باشد و شکمت قار و قور کند که نمیتوانی بنویسی. اگر هم کم خوابی داشته باشی هم همین است. حالا تو هزار و یک مثال بزن که فلانی در اوج فقر و گرسنگی شد نویسنده و دیگری در اوج نخوابیدن‌ها و تلاش‌های وافر شد بهمان کس. من که زیر بار نمی‌روم. می‌دانی چرا ؟ چون آن موقعیت‌ها منجر به موفقیت نشدند. موفقیت در تداوم اندیشه‌هایشان بود. ساختاری که نمی‌دانم از کی در ذهن آنها رشد کرد بود و بزرگ و بزرگتر شده بود و رسیدند به نقطه‌ای که باید می‌رسیدند. و خوب میدانی خیلی از آنها زمانی که زنده بودند و می‌زیستند به حقشان نرسیدند و بعد از مرگ نامشان ماند. البته چه زیباست ماندگاری نام‌ها در خاطره‌ی آدمها. جرعه ای دلستر مینوشم و تکه‌ی دیگری را بر میدارم. از وسط نصف می‌شود و درون بشقاب می‌افتد ‌ با دستمال دستم را پاک می‌کنم و به نوشتن ادامه می‌دهم: درختان سر برآورده بودند و به آسمان‌ها رسیده بودند، همه جا سبز بود و قهوه‌ای تنه‌ی درختان. یک جاده‌ی مال‌روی خیس از نم باران دیشب‌. کفش‌ و پاچه‌های شلوار آلوده به گِل. می‌رفتیم و می‌رفتیم. خستگی و بیخوابی و اما این لذت رسیدن بود که ما را از پا نینداخته بود.... صدای زنگ آیفون می‌آید. از روی کانتر بلند می‌شوم و می‌بینم که تو آمده‌ای ! چه آمدنی . در را باز می‌کنم و بالا می‌آیی. به دم در نرسیده شالت روی شانه هایت افتاده و با یک جعبه در دست آمده ای احتمالاً شام است. می‌گویی شام که نخوردی. با دست میز شیشه‌ای تک نفره‌ی گوشه‌ی آشپزخانه را نشان میدهم. می‌روی و یک تکه برمیداری و به دهان می‌گذاری: 

+خوشمزه است ولی مثل همیشه شله ! چی می‌نوشتی؟! 

- داستان جدید... 

+بخونم ؟! 

-تموم نشده ولی میخوای بخون. 

+ بیا اون سیب و زمینی و سوخاری که گرفتم بخوریم یکم فیلم ببینیم. از این دلسترا داریم بازم یه لیوان برای من بریزی

- بله رئیس 

میخندم و میخندیم. روی کاناپه بغل هم ولو می‌شویم و خیره به صفحه نمایش. اتاق تاریک است. من و تو. صدای باران پشت پنجره‌ها...

مجتبا 

و موج در فضا و زمان گسترده است... 


محرمانه...
ما را در سایت محرمانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : confidentialo بازدید : 162 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 11:42