آفرینش جهان

ساخت وبلاگ

آتش درون شومینه، نفس‌های آخرش را می‌کشید. هیزم‌ها سوخته بودند و چیزی جز خاکستر از آن‌ها باقی نمانده بود. سرما از لای دیواره‌های چوبی هر طور شده عبور می‌کرد و  به داخل می‌آمد. خیسی و رطوبت هوا کامل حس می‌شد. در میان انبوه لباس ها و پتو خود را گرم نگه داشته بودیم. چای هنوز از دیشب درون کتری مانده بود و سیاه ترین رنگ ممکن را گرفته بود. بلند شدم و از پنجره کلبه بیرون را نگاه کردم. دشت سراسر سفید شده بود و برف بود که نشسته بود و همچنان هم می‌بارید. از شدت بارش کم شده بود. می‌شد انتهای جاده و تک درخت پیر ییلاق را دید که استوار ایستاده است و در خواب زمستانی فرو رفته است. در کلبه را باز کردم و سوز سرما به پهنای صورتم خورد و اندکی برف بر روی سر و شانه هایم ریخت. هوا سرد بود و دلم گرم. چون تو را داشتم. می‌دانستم با من هستی. همه جا سفیدِ سفید شده بود. پاک، به شکل روز اول آفرینش زمین.

زمین خلق شد یا به وجود آمد ؟ بحث علمی و فلسفی و دینی عمیقی است. از دیرباز تا کنون سلسله نشست‌ها و جدال‌هایی بر سرآن بوده است. از همان دوران کهن؛ از زمانی که انسان فهمید می‌تواند اندیشه کند و ایده‌یی داشته باشد که مخالف ایده‌ی دیگری است. زمانی که آدمی فهمید می‌تواند با اندیشه‌هایش هم کیش و آیین پیدا کند و قلمرو ما و قلمرو آن‌ها را تشکیل دهد.  عمر دنیا را می گویند کمی از 14 میلیاردسال کمتر است و عمر زمین تقریبا کمی بیش‌تر از 4.5 میلیارد سال. البته این کمی‌هایی که گفتم را بخواهیم حساب کنیم خودش صدها سال می‌شود. به هرحال دنیا تقریبا ده میلیارد سال بوده است و بعد زمین درست شد یا خلق شد. طبیعت رشد پیدا کرد، فرگشت اتفاق افتاد یا اینکه بشر نیز آفریده شد که مجال بحث ما نیست – سال‌ها گذشت تا بشر پا بر روی زمین بگذارد. دنیا اتفاقات زیادی را دید تا من و تو با این صحنه مواجه شویم و بگوییم اینجا بهشت است.

دلم نیامد پا بر روی برف های سفید بگذارم بدون آنکه تو را بیدار کنم. این حق تو بوده که پاکی را ببینی. سفیدی صبح و صلح را. و اولین نفر پا بر روی نرمی برف های ییلاق بگذاری. به داخل برگشتم. سعی کردم کاغذ و قلمی پیدا کنم و شروع کنم به نوشتن تا تو بیدار شوی. نمی‌خواستم غرق در متون و اختلاف نظرهای علمی و دینی شوم. اما انگار چاره ای نداشتم. شروع کردم به نوشتن مقاله‌ای در رابطه با روزی که زمین هنوز بهشت بود. مثل امروز آدم در کنار حوا. من آدم بودم و تو حوای من. در بهشت سراسر سفیدِ گیلان. می‌گویند روز و سال را به گونه‌ای تقسیم بندی کرده اند که در دسته‌های هفت گانه و سپس ماهانه تقسیم شود. از طرفی هم گفته‌اند جهان در شش رو خلق شد و روز هفتم که جمعه بود، خالق به استراحت پرداخت، نگاهی به مخلوق کرد و گفت: فتبارک الله احسن الخالقین. البته روایت است این عبارت را زمانی گفت که انسان را آفرید. حالا مگر فرقی می‌کند که جهان حاصل تدبیر یک خالق باشد یا نتیجه‌ی اندرکنش‌های شیمیایی و فیزیکی انفجار بزرگ؟‌! هفته هفت روز داشت و ما شش روز را غرق در کار بودیم. غرق در ندیدن خودمان و ندیدن دیگری. و تنها روز آن را استراحت می‌کردیم انگار. نه از تو چیزی مانده بود، نه از من. دنیای بیرون این کلبه سفید است و سفید. سفید به مانند روز اول. همان جمعه‌ی استراحت. باید پا میشدی و می‌دیدی. کمی تکان خوردی و کش آمدی. چشمانت را نمی‌خواستی باز کنی. کمی چپ و راست شدی تا مرا پیدا کنی. چیزی انگار کم داشتی. به کنارت آمدم نشستم. شروع کردم به نوازش تو، و جهان آفرینش آغاز شد و بشر برای اولین بار پا بر روی زمین گذاشت ...

 

مجتبا

امضا : و موج در فضا و زمان گسترده است...

۵ اسفند ۱۴۰۰ خورشیدی

:: برچسب‌ها: موج نارنجی, برف, جهان آفرینش, آدم و حوا

محرمانه...
ما را در سایت محرمانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : confidentialo بازدید : 136 تاريخ : شنبه 7 خرداد 1401 ساعت: 17:05