باران بند آمده بود، پرتوهای گرم خورشید بر پوست سردم می نشست، درختان سبز شده بودند. آری اینک بهار بود. شکوفه های گیلاس سر برآورده بودند. چهره شهر دلنشین شده بود. در حین قدم زدن عمیق فکر می کردم. به آنچه در این سال ها گذشته است. در کوچه پس کوچه های قرمز و نارنجی و زرد این شهر غریب. من می دانم که برای این شهر نیستم. ولی آن را دوست دارم. محل زندگی من است. من دارم اینجا زندگی می کنم پس آن را دوست دارم. این شهر باید مال من باشد. حالا دیگر حس یک مسافر غریبه را ندارم. زمستان سرد تمام شده و من اینجا دارم روزها را یکی پس از دیگری می گذارنم. نگرانم؛ خیلی . از شدت نگرانی گاهی هیچ کاری نمی توانم کنم. من همیشه شروع می کردم. با قدرت. اما پایان! انگار پایانی درکار نیست. دنیا همه رها کردن است. من رها کردن را خوب آموخته ام. تا می آمدم پایم را سفت کنم، باید کوله بار را می بستم و سفری نو را آغاز می کردم. این سرنوشت منِ مسافر است. و موج در فضا و زمان گسترده است...دوازدهمین روز از آپریل دوهزاروبیست و چهار یا همان بیست و چهارمین روز از فروردین یکهزاروچهارصدوسه مجتبا:: موضوعات مرتبط: موجِ نارنجی، آنچه از دل برآید، خاطرهها :: برچسبها: مسافر, مهاجرت, زندگی بخوانید, ...ادامه مطلب
پاییز است و سرد ولی این سرما، سرمای پاییزی نیست. گوش کن این صدا، صدای باران نیست که میبارد؛ صدای رگبار گلوله هاست. بببن این رنگ سرخ انار نیست که پاشیده شده به لباسهایمان، رنگ خون است. خون برادران و خواهرنمان. ببین این بوی گلهای مریم نیست که در هوا پیچیده، بوی گازهای اشک آور است. چشم ما خیس است از نبود عزیزانمان. اشک آور هم نزنند مگر این گریه بند میآید؟ قلبمان خون است از تیرهای شما. پاییز است و سرد. انگار که گرد غم و مرگ پاشیده اند به چهرهی این شهر و دیار. مگر پاییز نیست. مگر نباید بر روی برگ های زرد و نارنجی ریخته شده بر کف خیابانها قدم میزدیم. مگر منتظر گاری پیرمرد بر سرچهاراه نبودیم که با باقالیهایش شبهای سرد ما را گرم کند؟ ۱۲ آبان ۱۴۰۱ مجتبا :: موضوعات مرتبط: موجِ نارنجی، آنچه از دل برآید :: برچسبها: پاییز۱۴۰۱, روزنگاری, سرخ به رنگ انار بخوانید, ...ادامه مطلب
در روزهای پایانی آبان ۱۴۰۱ به سر میبریم. دو ماه پیش نمیدانستیم چه قرار است بشود. هیچ کس فکرش را نمیکرد اینگونه جای جای ایران نالهی مردمان خسته به فریاد تبدیل شود. هیچ کس نمیدانست قرار است مشتها گره شوند و تا زمانیکه مزه آزادی را نچشند باز نخواهند شد. کسی چه میدانست کودک و نوجوان بر روی خاک گرم این سرزمین در خون خواهد غلتید، کسی چه میدانست معلم و وکیل و استاد و منتقد زندانی خواهند شد. هیچ کس نمیدانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است. حالا ماندهاند هاج و واج با طنابهای اعدام. درمانده و خستهتر از همیشه، تکیه زدهاند بر قنداق تفنگهایشان. مادرها چه میدانستند که فرزندانشان صبح به صبح بند کفش را به مثابه بند پوتین رزم میبندند. که اگر میدانستند آخرین بوسه را نثار پیشانی قهرمانشان میکردند و با کاسهای آب آنان را به دست سرنوشت میسپردند. در روزهای تاریک آبان به سر میبریم. در خاکستریترین سالهای این سرزمین. و من خسته تر از همیشه نوشتم که یادم نرود چه بر سرما دارد میآید. ۲۶ آبان ۱۴۰۱مجتباو موج در فضا و زمان گسترده است...:: موضوعات مرتبط: موجِ نارنجی، خاطرهها :: برچسبها: موج نارنجی, آبان, سالهای خاکستری بخوانید, ...ادامه مطلب
تو شبیه به نقش ترمهیی، نگارهی سبز و آبی بر دل سفیدی ابرها. تو روانی، روان شبیه به باد، شبیه به آب، شبیه به باران. میباری نم نم و حریر وار بر اندیشه و خیالم مینشینی. آنقدر شیرین مینشینی که انگار روی صندلی چوبی کنار پنجره؛ دقیقا روبهرویم نشستهای. قوری چای و استکانها جلویمان آمادهاند. آمادهاند برای یک همنشینی قندپهلو با تو. دستت را میگیرم، میخواهم که بلند شوی، با من بیایی. بیایی به شهر رویاها. قدم بزن با من ، قدم بزن بر روی چمنهای خیس، در زیر آسمانِ مهتاب. بگذار شب را در کنار قدمهای تو صبح کنم. با صحبت های درگوشی. با خندههای بلند. بگذار صدا شویم. صدای فوارهی آب میان حوضچهی پارک. صدای عشق شویم در یک غروب گرم تابستانی. یک خیال خوش، یک غزل حافظ در میان ذهن و جاری روی لب. مجتبا سیزدهم تیر یکهزاروچهارصدویک امضا: ... و موج در فضا و زمان گسترده است. :: موضوعات مرتبط: موجِ نارنجی، آنچه از دل برآید :: برچسبها: موج نارنجی بخوانید, ...ادامه مطلب
حالا سخت ترین کار دنیا فکر کردن است. آنقدر سخت است که فقط خودت را مشغول می کنی تا کمتر فکر کنی. کمتر سراغ گوشی می روی تا پیام هایت را چک کنی. وسوسه می شوم. دست بر تصویر پروفایلت می گذارم. بزرگ می شوی و می بینمت. تو نیستی. پیام هایت هست. باور کن سخت ترین کار دنیا فکر کردن است. فکر کردن به اینکه نیستی. به کلمات فکر می کنم. به جمله هایی که بین مان رد و بدل شد. سخت است جواب سوالات را دادن. چه باید می کردم که نکردم و چه نباید می کردم که کردم. زمان عجله دارد. ثانیه ها پشت ثانیه ها می دوند. چرا ولی هنوز اول هفته است. همین مدتی که نبودی و نبودم معادل دو هفته بود. من که باور نمی کنم همش دو روز گذشته باشد. سخت ترین کار دنیا فکر کردن است. فکر کردن به این که چراهایی که هر لحظه ظاهر می شوند، بیشتر می شوند و کمتر نه.در خیابان ها قدم می زنم. آهسته. در همان مسیری که تو هستی. می دانم که تو خواهی آمد. کریمخان ، میدان ولی عصر، اول بولوار. منتظرم. منتظرم تا ببینمت تا صدایت کنم. خودم را پنهان کرده ام تا تو را تماشا کنم. می خواهم صدایت بزنم. صدا در گلویم می خشکد. نمی توانم. غمگینم. با تمام وجود . بغض در گلویم می شکند. سرم را بر می گردانم. ولیعصر را به سمت جنوب حرکت می کنم. من تمام می شوم. داشتم برای خودم فکر می کردم. آخرین بار کی برای هم چای ریختیم. گل های سرخ را پر پر کردیم. کدام میز دوتایی بود؟ که خندان نشسته بودیم. بی خیال غم فردا. دارم فکر می کنم. نوازنده ای آکاردئون می نوازد. مرا می برد به خیال. به خیال هایی که با تو ساخته بودم. به قدم زدن پا برهنه روی شن های ساحلی دریای شمال. به رقص باد میان موهایت. صدای خنده هایت در گوشم می پیچد. می گویم دو روز شد و هنوز پیامی نیامده است. شاید سر تو هم شلو, ...ادامه مطلب
در میانهی آتش و دود، در میان انبوه صدای اعتراضات، ضجهها و شیونها، در میان صدای تیر و ترقه، دنبال صدای تو میگشتم. تا همین چند دقیقه پیش تو دقیقا آنور بولوار بودی و من اینور در تقلای رسیدن به تو. ناگهان اشک بود و دود، انگار جنگ جهانی شروع شده بود. چشمانم تار میدید و من تنها به دنبال صدای تو و رنگ نارنجی شال تو بودم. اما ندیدمت، ندیدمت و ندیدمت. حالا سالهاست منتظر دیدار توام ... در ادامه نوشتارهای سالهای قبل : تقلب و "من درد مشترکم" مرا فریاد کندر میانهی آتش و دود، در میان انبوه صدای اعتراضات، ضجهها و شیونها، در میان صدای تیر و ترقه، دنبال صدای تو میگشتم. تا همین چند دقیقه پیش تو دقیقا آنور بولوار بودی و من اینور در تقلای رسیدی به تو. ناگهان اشک بود و دود، انگار جنگ جهانی شروع شده بود. چشمانم تار میدید و من تنها به دنبال صدای تو رنگ نارنجی شال تو بودم. اما ندیدمت، ندیدمت و ندیدمت. حالا سالهاست منتظر دیدار توام ... شعارها تغییر کرده بودند. ولی آدمها هنوز همان آدمها بودند. دهه شصتیهای به میانههای زندگی رسیده بودند. هفتادیها آرزوهایشان بر باد رفته بود و دهه هشتادیها مصرانه فریاد میزدند آنارشیست گونه. آنها فقط میخواستند حرف حرف خودشان باشد. جرأتی داشتند مثالزدنی . بی مرام و مسلک جلو رفتن. هم خوب است هم خطرناک. اما من و تو کجای این داستان بودیم. ما هم دنبال آزادی بودیم. همیشه فکر میکردیم میشود راه را ساخت، اوضاع را بهتر کرد. ما هنوز در اندیشههای خود سرگرم آن بودیم که بالاخره نوبت ما میشود که صحبت کنیم. حالا از آن سالها خیلی میگذرد. انگار دوباره داشتیم جان میگرفتیم. قرار بود هم دیگر را بعد از کار ببینیم. من با تو تنها چند قدم فاصله داشتم. چشمانم سوخت., ...ادامه مطلب
آتش درون شومینه، نفسهای آخرش را میکشید. هیزمها سوخته بودند و چیزی جز خاکستر از آنها باقی نمانده بود. سرما از لای دیوارههای چوبی هر طور شده عبور میکرد و به داخل میآمد. خیسی و رطوبت هوا کامل حس میشد. در میان انبوه لباس ها و پتو خود را گرم نگه داشته بودیم. چای هنوز از دیشب درون کتری مانده بود و سیاه ترین رنگ ممکن را گرفته بود. بلند شدم و از پنجره کلبه بیرون را نگاه کردم. دشت سراسر سفید شده بود و برف بود که نشسته بود و همچنان هم میبارید. از شدت بارش کم شده بود. میشد انتهای جاده و تک درخت پیر ییلاق را دید که استوار ایستاده است و در خواب زمستانی فرو رفته است. در کلبه را باز کردم و سوز سرما به پهنای صورتم خورد و اندکی برف بر روی سر و شانه هایم ریخت. هوا سرد بود و دلم گرم. چون تو را داشتم. میدانستم با من هستی. همه جا سفیدِ سفید شده بود. پاک، به شکل روز اول آفرینش زمین. زمین خلق شد یا به وجود آمد ؟ بحث علمی و فلسفی و دینی عمیقی است. از دیرباز تا کنون سلسله نشستها و جدالهایی بر سرآن بوده است. از همان دوران کهن؛ از زمانی که انسان فهمید میتواند اندیشه کند و ایدهیی داشته باشد که مخالف ایدهی دیگری است. زمانی که آدمی فهمید میتواند با اندیشههایش هم کیش و آیین پیدا کند و قلمرو ما و قلمرو آنها را تشکیل دهد. عمر دنیا را می گویند کمی از 14 میلیاردسال کمتر است و عمر زمین تقریبا کمی بیشتر از 4.5 میلیارد سال. البته این کمیهایی که گفتم را بخواهیم حساب کنیم خودش صدها سال میشود. به هرحال دنیا تقریبا ده میلیارد سال بوده است و بعد زمین درست شد یا خلق شد. طبیعت رشد پیدا کرد، فرگشت اتفاق افتاد یا اینکه بشر نیز آفریده شد که مجال بحث ما نیست – سالها گذشت تا بشر پا بر روی , ...ادامه مطلب
در وصف سی سالگی نوشتن کمی سخت است. نه در اوایل جوانی هستی و خامی، نه در انتهای تجربه و پختگی. درست در وسط هستی. معلق میان زمین و آسمان در میانهی اعداد و تقسیمبندیهای روزگار. راستش را بگویم فکر میکردم، روز سی سالگی آدم زیباتر از یک روز معمولی باشد. یک روز پر هیجان، پر خاطره و حتی پر مخاطره! اما هیچکدام نبود. روزهایم همه یک شکل شده اند، با کمی بالا و پایین و نوسان که زیاد چیزی نیست که به آن اتکا کرد. روزهایی که با نشستن پشت رفیق قدیمیام، همین رایانه را می گویم، میگذرد. روزی که نهایت تفاوت آن در پاسخ به ابراز لطف دوستانِ قدیمی و عزیزم و بانکها و موسسات است، همین. و ما انسانها چقدر تنهاییم ! برنامهها و کارهای زیادی در سَر و زندگی روزانهام هست که باید انجام شوند و دارند آرام آرام راه میروند تا ببینم به کجا میرسند، تا ببینم به کجا میرسم! ولی این چه مسیری است که دارم میروم؟ نمیدانم شادی را گم کردهام یا خودم را؟ نمیدانم واقعا چیست ولی میدانم آنکه میخواستم و در فکر داشتم نیست. انگار فقط برایم راه فرار مانده است باید فرار کنم. من که همیشه میخواستم از مسیر لذت ببرم حالا فقط میخواهم به مقصد برسم. مرا چه شده است؟ و چه روا گفت هوشنگ خان ابتهاج : « ... ارغوان، این چه رازیست که هر بار بهار، با عزای دل ما میآید؟ » نه فقط برای خودم که برای همهی شما آرزو می کنم: لحظه لحظههای زندگیتان پر از عشق، آرامش و اطمینان خاطر. امضا: ... و موج در فضا و زمان گسترده است. جمعه نوزدهم فروردین یکهزاروچهارصدو یک خورشیدی. :: موضوعات مرتبط: موجِ نارنجی، آنچه از دل برآید :: برچسبها: موج نارنجی بخوانید, ...ادامه مطلب
از پشت پنجرهها صدای باران میآمد. باران تند میآمد. آن شب وسطای پاییز یود. پیتزای خانگی درون فر وا رفته بود. خب اینم از شام ما! تکههای وا رفته و شل پیتزا را روی بشقاب کشیدم و نشستم روی صندلی کانتر آشپزخانه. کمی سس ریختم و یک لیوان دلستر. سعی کردم برش های پیتزا را بدون آنکه از دستم بیفتند به دهن بگیرم و با دست دیگرم قلم در دست بگیرم و بنویسم. هر آنچه که باید بدانی را مکتوب کنم همانطور که دارم میخورم. آدم باید وقتی برای فکر کردن تمرکز داشته باشد. وقتی گرسنه باشد و شکمت قار و قور کند که نمیتوانی بنویسی. اگر هم کم خوابی داشته باشی هم همین است. حالا تو هزار و یک مثال بزن که فلانی در اوج فقر و گرسنگی شد نویسنده و دیگری در اوج نخوابیدنها و تلاشهای وافر شد بهمان کس. من که زیر بار نمیروم. میدانی چرا ؟ چون آن موقعیتها منجر به موفقیت نشدند. موفقیت در تداوم اندیشههایشان بود. ساختاری که نمیدانم از کی در ذهن آنها رشد کرد بود و بزرگ و بزرگتر شده بود و رسیدند به نقطهای که باید میرسیدند. و خوب میدانی خیلی از آنها زمانی که زنده بودند و میزیستند به حقشان نرسیدند و بعد از مرگ نامشان ماند. البته چه زیباست ماندگاری نامها در خاطرهی آدمها. جرعه ای دلستر مینوشم و تکهی دیگری را بر میدارم. از وسط نصف میشود و درون بشقاب میافتد با دستمال دستم را پاک میکنم و به نوشتن ادامه میدهم: درختان سر برآورده بودند و به آسمانها رسیده بودند، همه جا سبز بود و قهوهای تنهی درختان. یک جادهی مالروی خیس از نم باران دیشب. کفش و پاچههای شلوار آلوده به گِل. میرفتیم و میرفتیم. خستگی و بیخوابی و اما این لذت رسیدن بود که ما را از پا نینداخته بود.... صدای زنگ آیفون میآید. از روی کانتر بلند میشوم , ...ادامه مطلب
چون پاییزه ، و پاییز تو رو یاد من میآره.* توی ترافیک چمران، دندهی ماشین رو عوض میکنم و به تو نگاه میکنم. نگاه میکنم و انگار بار اولی است که تو را دیدهام. میلرزم و یخ میکنم. شاید بخاطر با, ...ادامه مطلب
با رفتنت من باختم گویی تمام عمر را یک میخواستم و تاس میریختم هفت هم آمد ! من ندیدم یک را مجتباموضوعات مرتبط: موجِ نارنجی ، داستان کوتاه Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب
من دانشجوی دکتری فیزیک ذرات بنیادی و نظریه میدانها هستم، به قولی میشه گفت همون فیزیک نظری یا فیزیک بنیادی. به مباحث نظری علاقهمندی و میخوای وارد این رشته بشی ؟ بذار باهات رُک و راست صحبت کنم. اگه ار, ...ادامه مطلب
روزگار غریبی است نازنینآن که بر در میکوبد شباهنگامبه کشتن چراغ آمده است* * *مغزم داره میترکه. هزار جور فکر مختلف هر لحظه به کله ام حمله میکنن. شاید دیده باشی گاهی خودت هم به خودت حمله میکنی. میشه حال , ...ادامه مطلب
چشمانت از پشت برقعهای که به چهره بستی میدرخشد و مست میکند مرا. نرگس،دخترک افغان برایمان چای میآورد. برقعهات را بالا میزنی و میخندی، میپرسی چطور شده بودم؟ این اولین کلام توست... من، تو و مزار , ...ادامه مطلب
«... ما گریه نخواهیم کرد، ما قیام خواهیم کرد. ما نخواهیم نشست برای کوتاهیهای خود در گذشته حسرت بخوریم و ندای العفو سر دهیم تا شاید حسین(ع) پس از مرگ دستمان را بگیرد و شفاعتمان کند. طلب بخشش جایش این, ...ادامه مطلب