مزار شریف

ساخت وبلاگ

چشمانت از پشت برقعه‌ای که به چهره بستی می‌درخشد و مست می‌کند مرا. نرگس،دخترک افغان برایمان چای می‌آورد. برقعه‌ات را بالا می‌زنی و می‌خندی، می‌پرسی چطور شده بودم؟ این اولین کلام توست... 
 من، تو و مزار شریف. چه عاشقانه‌یی. جایی قدم گذاشتیم که کسی فکرش را نمی‌کرد، ما افغانستان را انتخاب کردیم، نه برای شعار کلیشه‌ای در جستجوی صلح، نه برای جنگیدن با تعصب، ما آمدیم تا ببینیم و از نزدیک تجربه کنیم. تجربه کنیم برای آینده‌مان، خطر را به جان خریدیم که زیر آسمان مزار به تماشای ستاره‌گان بنشینیم، تا در سرزمین پارسی خود را بشناسیم، تاریخ را مرور کنیم و کوتاه بیاییم و گذشت را یاد بگیریم. 
گذشته‌ها را باید خواند، ولی نباید نگه داشت ما اینجاییم تا از شروع حمله ارتش شوروی به افغان‌ها، سرگذشت تلخ جنگ و خون و تعصب را ببینیم، سرگذشت ماندن و از خودگذشتگی و ساختن را ببینیم، ببینیم که این خاک چه دارد که مردمانش ذره‌یی از آن دل نکندند. 
دستم را میان موهایت می‌برم، بوسه‌ای بر پیشانی ‌ات میزنم، نگاهت می‌کنم، سفر سختی را متحمل شده‌ای، راه دوری را برای دیدن من آمده‌ای. من فرار کرده بودم، من عاشقت شده بودم و از آن فراری بودم، میرزا می‌دانست، فهمیده بود چه در دلم می‌گذرد، دیگر طاقت نیاورده بودم، باید فرار می‌کردم در ایران نمی‌شد بمانم. نه در شهر و نه در روستا، باید کاری می‌کردم، به دوستان افغانم پناه آوردم در اوج ناامنی ‌هایشان به این جوان ایرانی پناه دادند. و تو ، تویی که عطر یاس‌ها همراه با موهایت همیشه هست، کوتاه نیامدی دنباله‌ام را گرفتی و بعد چند ماه جست‌ و جو رسیدی به من، نمی‌دانم این مسیر را چگونه آمده‌ای، ولی شک ندارم سختی کشیدی...

 می‌گویم : زیبا شده بودی .

و داستان جدید ما شروع می‌شود... 

پنجشنبه بیست تیر نود و هشت 
به خط مجتبا

محرمانه...
ما را در سایت محرمانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : confidentialo بازدید : 169 تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 ساعت: 13:41