چون پاییزه، و پاییز تو رو یاد من میآره.
*
توی ترافیک چمران، دندهی ماشین رو عوض میکنم و به تو نگاه میکنم. نگاه میکنم و انگار بار اولی است که تو را دیدهام. میلرزم و یخ میکنم. شاید بخاطر باد سرد پاییزی بود. تو و شال سرخ! ترکیب ساده و تیپیکال هر دختری میتونه باشه اما عجیب بود که به دلم نشست. سکوت بینمان را گویندهی رادیو پرکرده بود. هر دو منتظر بودیم. منتظر حرکت طرف مقابل. داخل ماشین های کناری را سرک میکشیدم تا مشغول شویم و لبخندی حوالهی هم کنیم. پاییز بود. جاده به سمت تاریکی میرفت، داشت شب میشد. ماه نصف و نیمه، در میان ابرها میدرخشید. « میشه نریم خونه ؟» ...
از ماشین پیاده میشوم نفس میکشم عمیق تا خنکی پاییز را با عمق ششهایم حس کنم. به آسمان نگاه میکنم، به تو. تویی که در آسمانهایی. تو کنارم نبودی نه اینجا در این گوشهی شهر و نه در ماشینی که در تاریکی شب غرق شد. تو هیچجا نبودی جز در خیال من. آره میشد خونه نریم و به سمت جاده چالوس رفتم. رفتم و رفتم تا صدای زوزهی گرگها را بشنویم. در روشنای مهتاب قدم می زنم، در جادهی خاکیکه نمیدانم کجا میرود، به آسمان نگاه میکنم. به آسمانِ شب البرز جنوبی.
«من» زمانی معنا خواهم داشت که «تنها» باشم. و «ما» مخالف تنهاییاست. دکارت میگه: من فکر میکنم، پس هستم. پیکاسو میگه: هر آنچه که بتوانی تصور کنی، واقعی است. «واقعیت» هم با «حقیقت» تفاوت بسیار دارد. هر چیزی میتواند واقعیت داشته باشد ولی حقیقت نه. حقیقت به ذات وابسته است. هر انسانی در حقیقت تنهاست ولی در واقعیت میتواند تنها نباشد. و تمام اینها فکر است، پس من هستم. من وجود دارم. تکه سنگی را با پایم شوت میکنم و گوشهای مینشینم و خیال میکنم خیال میکنم که شاید واقعیت داشته باشد حضور تو و گرمای دستانت را بر روی شانهام حس میکنم.
*
چون فصل زرد و نارنجی عاشقان است و چون پاییز است. گفتم بگذار کمی بنویسم حالا چه فرقی میکند تهران تهران است دیگر چمران یا حکیم یا یادگار، ترافیک دارد. ماشین برای خودم باشد یا دیگری. پیاده باشم یا سوار بر متروی کرج. خواستم بنویسم و بگویم دوستت دارم، چون پاییزه، پاییز تو رو یادم من میآره.
۶مین روز از مهر ۹۹
مجتبا
برچسب : نویسنده : confidentialo بازدید : 162