تک گویه‌های مرد شرقی

ساخت وبلاگ

نههه ! چت شد باز ... روشن شو، روشن شو، روشن شو.... دِ لعنتی روشن شو [ مشت را محکم به فرمون ماشین می‌کوبد از ماشین پیاده می‌شود و قدم می‌زند، قدم می‌زند پیاده‌رو‌های خلوت نیمه شب را] این‌طوری نمیشه! باید یه راهی پیدا کنم. حتما یه راهی هست، غیر ممکنه نشه حلش کرد... [ گربه‌اي  از کنار جوی آب رد می‌شود در پی لقمه موشی شاید]قرص‌هام کوش!؟ نه؛ تو ماشین جا گذاشتم. پووووف یادتون باشه من شکست‌تون میدم من یه روز همه‌ی شما رو شکست میدم و با تحقیر بهتون می‌خندم. من همه‌ی شما رو شکست میدم هیچکس نمی‌تونه جلوی من رو بگیره.... اه معده‌، تو چت شده دیگه؛ الان وقت گیر آوردی! نیست قرص‌هام، الان همراهم نیست این قرص‌های لعنتی! یه روز تو هم شکست میدم، کاری می‌کنم که دیگه هیچ‌وقت یه آدم مثله من رو تو این شب نحس نتونی گیر بندازی. میندازمت بیرون یکی سالم‌ش رو پیوند می‌زنم جات. آره، باید همین‌کار رو کنم. [ روی نیمکت پارکی محلی می‌نشیند. آسمان را می‌نگرد. ماه درخشان است. ابری در کار نیست. صدای جیرجیرک‌ها. آوای دور ماشین‌ها و چراغ ساختمان‌هایی که خاموش است. هواپیمایی که به سمت شرق در حال حرکت است. آه می‌کشد و نفس عمیق در شبی که هیچ‌کس جز او بیدار نیست و فریاد می‌زند ] دیوانه خودتونید، نه من، احمق‌های پفیوز. بهتون ثابت می‌کنم. فردا. همین فردا که خورشید طلوع کنه بهتون ثابت می‌کنم. باید برسم به خونه. پشت میزم. امن ترین جا برای منه. بهتون ثابت می‌کنم احمق‌ید و بعدش خودم رو خلاص می‌کنم. [ و فکر می‌کند به کلماتی که در تنهایی خویش می‌گفت]  آره خلاص می‌کنم خودمو بین این احمق‌ها زنده‌ موندن چه فایده داره. [ گره کراواتش را شل می‌کند، بلند می‌شود کتش را بر دوشش می‌اندازد و به سمت شرق راه می‌افتد] باید برسم خونه. باید هرچه سریعتر برسم خونه. توی اتاقم. پشت میزم زیر نور چراغ مطالعه. [ سگی از دورها پارس می‌کند ، گاهی نور گذرای خودرویی می‌آید و می‌رود تموم شو دیگه، تموم شو. دردِ لعنتی تموم شو. [ یک شاخه برگ از درختی می‌کند و شروع به خوردن می‌کند، شاید دردش را فراموش کند.]   چرا آخه این طوری شد. چرا جواب نداد. چرا امشب؟ چرا من؟ چرا من؟... [  مست نیست ولی در حال خودش هم نیست، خودرویی می‌آید. هواپیمایی به سمت شرق در حال حرکت است. ترمز ...و مرد بر پهنای جاده دراز می‌کشد و آخرین حرف‌ها را به زبان می‌آورد] من دیوانه نیستم. دیوانه آن‌هایند. من جواب را می‌دانستم. اما آن‌ها آنقدر احمق بودند که ارزش‌ش را نداشت که این موضوع را درک کنند و جواب را به‌شان بگویم. همه‌چیز درست بود و هست. من خودم نخواستم که به آن‌ها چیزی بگویم. گوش‌می‌کنی به خانه‌ام برو و خانه‌ام را آتش بزن. نباید آن‌ها چیزی بفهمند. به خانه‌ام برو. به سمت شرق...  

 

یک مهر ۱۳۹۵ . 

مجتبا 

محرمانه...
ما را در سایت محرمانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : confidentialo بازدید : 162 تاريخ : پنجشنبه 1 مهر 1395 ساعت: 14:58