افسانه‌ ی من و تو

ساخت وبلاگ

آسمانِ شب کتابِ تاریخ است. تمام این‌هایی که می‌بینیم رویدادهایی هستند که در گذشته‌های دور به وقوع پیوسته‌ و بعد از طی مسافت‌های طولانی به چشمان ما رسیده‌ند! و ما نیز انسان‌هایی از گذشته هستیم که حال اینجاییم، در این شب تابستانی، در این سرزمین که دوستش می‌داریم. به یاد تمامی عاشقان زنده‌میداریم افسانه‌هایشان را و افسانه‌ی خودمان را می‌آفرینیم.

***

میدونی تاریخ میگه که ایرانی‌ها از نسل آریایی هستن، شاید برات جالب باشه بدونی که طبق افسانه‌ها آریایی‌ها از نسل پرسئوس(برساووش) و آندرومدان. جالبه مگه نه؟! لیوانت را می‌گیرم و برایت چای می‌ریزم و همین‌طور که به آسمان خیره شدیم، به شمال شرق آسمان، جایی که پرسئوس برای ما می‌بارد، ادامه می دهم : پرسئوس فرزند زئوس و دانائه، نیمی خدا و نیمی انسان‌. اساطیر یونان پر از خدا و جادو و جنگ بود. مثل حالا که جنگ‌ها و قدرت‌ها مدرن شدن و این تاریخ همیشه داره تکرار می‌شه. چایت را می نوشی. لبخند میزنی. مسیر طولانی بود ولی خوش گذشته بود، درباره هرچیزی که گیرمان آمده بود حرف زده بودیم. آمده بودیم تا در این سرزمین آریایی طبیعت را ببینیم، گذشته‌مان را و حالی عوض کنیم و مسیر آینده را انتخاب کنیم. شانه به شانه‌، کنار هم نشسته‌ییم و ادامه می‌دهم: دانائه که شاهزاده‌ی آرگوس و فرزند آکریسیوس بود، طبق افسانه‌ها آکریسیوس هیچ‌وقت صاحب فرزند پسری نمی‌شد و کاهنه‌ی غیبگوی معبد به او گفته بود که دانائه فرزندی از زئوس به دنیا خواهد آورد که تو را خواهد کشت. آکریسیوس دانائه را نکشت، نتوانست که بکشد او تنها دخترش بود و تنها او را زندانی کرد ولی زئوس از قسمت نورگیر زندان، بر دانائه بارید و پرسئوس متولد شد. بعد از تولد پرسئوس، همه فکر می‌کردند که آکریسیوس او را از بین خواهد برد ولی این‌کار را نکرد و او و مادرش را در دریای مواج رها کرد. دانائه به زئوس پناه برد و زئوس از برادرش پوزئیدون، خدای دریاها، خواست تا آن‌ها را ایمن به سرزمین سریفوس برساند. سال‌ها بعد پولیدِکتِس پادشاه سریفوس به دانائه عشق می‌ورزد و پرسئوس را بر سر راه خود در رسیدن به دانائه می‌بیند و توطئه‌یی می‌کند تا او را از مادرش جدا کند.... به هم نگاه می‌کنیم. خسته‌یی ولی خوابت نمی‌آید... بلند می‌شوم دستت را می‌گیرم پوزخندی می‌زنی و بلند می‌شوی. باید راه برویم. در تاریکی شب زیر نور ستارگان باید برویم. هیچ چیز نمی‌گویی. هردومان می‌دانیم چه می‌خواهیم اما ... و این اماهای تاریخ. بر میگردی همین‌طور که دستت در دستم بود می‌پرسی پولیدکتس با پرسئوس چکار کرد؟ می‌خندم همین‌طور که راه می‌رویم و شهابی پر نور را می‌نگریم، که به سوی زمین روانه می‌شود. داستان را تعریف می‌کنم؛ او جشنی را ترتیب داد که می‌خواهد با هیپودامیا ازدواج کند و تمام اهالی جزیره را دعوت کرد و از آنها خواست که تا برایش اسب هدیه بیاورند ولی پرسئوس اسبی نداشت که هدیه کند زمانی‌که به مهمانی رسید از پولیدکتس درخواست کرد کار دیگری برایش انجام دهد. این شاه نامرد هم نگذاشت و نه برداشت و سر مِدوسا را طلب کرد. مدوسا زنی بود که به هرکسی نگاه می‌کرد آن را تبدیل به سنگ می‌کرد، مثل تو که وقتی به من نگاه می‌کنی و در جا میخکوبم می‌کنی. دستم رو نیشگون می‌گیری و زیر لب غری کوتاه می‌زنی. روی تخته سنگی می‌نشینیم، پشت به پشت هم تکیه می‌دهیم، هرکدام یک سو را نگاه می‌کنیم. البته باید بگم مدوسا زن زیبایی بود که یه سری اتفاق‌ها افتاد براش و تبدیل به موجودی زشت شد تو که مثه اون نیستی. آخرش عرض کنم به حضورت حضرت جان که پرسئوس با یک سپر آینه‌یی وقتی مدوسا خواب بود سراغش میره و بدون اینکه به مدوسا خیره شه سر از تنش جداش می‌کنه. خمیازه می‌کشی و میگی این چه داستانیه دیگه؟ میخوای منو بکشی؟!  گفتم که داستان بشر همش خون و خونریزیه. در ضمن تو مدسا نیستی! -: اینا که بشر نیستن! – البته ! اینم حرفیه، ولی داستانه دیگه نمیخوای دیگه نگم آسمونمون رو نگاه کنیم؟ - نه بگو. ولی من کی‌ام؟ – اونجا رو نگاه کن. اون آندرومداست. تو آندرومدایی. پرسئوس که داشت بر میگشت به سرزمین سفئوس یا قیفاووس میرسه. اون پنج ستاره‌ رو نگاه کن اینا قیفاووسن پادشاه اتیوپی . اون با ملکه کاسوپیه که ستاره هاش شبیه دبیلیوئه و اونجاست که می‌بینی یه دختر داشتن که مثل تو زیبا بود. میخندیم و ادامه می‌دم: انقدر مامانش قربون صدقه‌ش رفت و گفت ما از پریان دریایی هم زیباتریم. پری‌ها هم حسودی کردن رفتن پیش پوزئیدون و خدای دریاها از پری‌ها پرسید : « پریای نازنین چتونه زار می زنین!» -: اینکه شاملو بود داستانش یه چیز دیگه‌ست. - : میدونم ولی خب دیدم میاد به داستان گفتم اینو. سر آخر پری ها  زیرآب زدن که پوزئیدون کاسوپیه رو ادب کنه.  این شد که قیطس، هیولای دریاها رو فرستاد به سرزمین اتیوپی و گفت بزن این سرزمین رو نابودش کن و تنها راه صلح این بود که آندرومدا رو به اسیری ببره. پرسئوس قهرمان هم که اوضاع رو دید با توجه به اینکه سر مدوسا دستش بود، به جنگ قیطس رفت و اونو سنگ کرد و آندرومدا رو نجات داد. و بعدش چی شد؟ و بعدش پرسئوس همچون من بلند شد و اومد جلوی تو زانو زد و دستان بانویش آندرومدا را طلب کرد و از او خواستگاری کرد! – مسخره بازی در نیار ؟ - مسخره بازی چیه، با من ازدواج می‌کنی؟ – نه من آندورمدام نه تو پرسئوس ! – مگه من همچین حرفی زدم؟ - نه خب وسط داستان بود. – کلی داستان گفتم که اساطیری ازت خواستگاری کنم. – دیوونه‌یی تو . – حالا این هدیه رو نمی‌گیری؟– ببین الان واقعا انتظار داری من چیزی دستت ببینم تو این تاریکی؟ بلند شدم . گفتم راست می‌گیا یادم باشه سری بعد وقتی خورشید داره طلوع می‌کنه ازت خواستگاری کنم. – آره حتما سری بعد همین کار رو کن البته اگه از بیخوابی نیفتاده باشیم. راستی چیزی دستت بود؟ -: واقعا انتظار داری اینجا بین این همه جرم خوشگل آسمونی یه حلقه بهت هدیه بدم. هر کدوم از ستاره‌های آسمون رو می‌خوای بگو به عنوان نشون نامزدی بهت هدیه می کنم دیگه. -: خیلی پر رویی !  – بیا بریم پیش بقیه بچه‌ها. الان برامون افسانه درست می‌کنن. – افسانه‌ها رو درست کردن دیگه تا الان ! – خب گذشته من و تو رو همه می‌دونن. گذشته‌ها رو نمی‌شه پاک کرد. تاریخ پشت همه‌ی آدم‌ها هست. ولی ما باید زندگی کنیم مگر نه؟ - صد در صد. – راستی ادامه داستان پرسئوس و پولیدکتس چی شد؟  این جوان عاشق ما پرسئوس دست عروسش رو گرفت رفت پیش مادرش رسید به سرزمین شون دید که ای داد و ای بیداد ، با همون سر مدوسا دهن پولیدکتس رو گچ گرفت . – و آخرس پدربزرگش بابای دانائه رو چجوری کشت ؟ افسانه ها می‌گن سهوا. سر یه بازی یه دیسک پرتاب کرد خورد سر آکریسیوس و اونو کشت و شد شاه آرگوس.

***

ما کجاییم؟ کجای این افسانه‌هاییم. داستان ما را کجای آسمان‌ها نوشته اند؟ ما قهرمان‌ کدام دورانیم که بر آسمان نقش ببندیم؟ مگر می‌شود آسمان به این بزرگی باشد و ما ستاره‌یی نداشته باشیم. ما هم باید باشیم. در کنار هم باشیم. نمی‌گویم بی تو نمی‌توانم، نه!  ولی  تصمیمم را گرفته ام یا تو یا خداحافظ ای سرزمین آریایی. و روز خداحافظی ما صبح دوشنبه بیست و دوم امرداد یکهزاروسیصدونود وهفت بود بعد از یک سفر و یک بارش شهابی. آخرین سفر.

نمی دانم شاید ، شاید روزی دوباره به هم اسیر شدیم. زنجیر ما به هم تا ابد وصل خواهد بود. فقط گاهی دوریم گاهی نزدیک. بگذار از این به بعد تو را دوستم خطابم کنم. دوست عزیزم، دوستت دارم تا همیشه حتی اگر در کنارم نباشی. ولی بدان از اعماق قلبم می‌خواهم، از زئوس می‌خواهم، که زنجیرهایی باشند تا من را به تو بند کنند و این مطلع از شعر رهی معیری را روزی بخوانیم : چو لیلی و مجنون فسانه شود،حکایت ما جاودانه شود... 

 

و موج در فضا و زمان گسترده است...

به روز جمعه دوازدهمین روز از امرداد یکهزاروسیصدونودوهفت، در بلندی‌های ذهن و خستگی افکار.

محرمانه...
ما را در سایت محرمانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : confidentialo بازدید : 183 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 20:02