حالا که آمدی و ماندی و نرفتی بگذار برایت چیزکی بنویسم، نمیدانم شاید لحظهای بعد تصمیم بگیری بروی، و این نوشته بی معنا شود، مهم نیست، بالاخره یک روزی، هرکسی میرود به سویی؛ با دلیل یا بی دلیل. بگذار بگویم که دلم برای نوشتن، نوشتن برای مخاطب خاصی چون تو و خوانندهیی که گاهی به دنبال حرفهای نوشته شده، سراغم را میگیرد تنگ شده. چقدر تو را در روزمرهگیهایم این روزها کم داشتم. این تقدیرنامهایست از من برای تو، بخاطر حضورت، نفسهایت و نگاهت. نگاهی که میداند چگونه حرکت کند، حرف بزند، آرام کند یا حتی سرزنش کند. چشمهایت همان چشمهایی است که بزرگ علوی در «چشمهایش» روایت میکند. همانقدر آشوب بپا میکند که آن چشمها میتوانست. بیا، بیا بنشین، یک موسیقی گوش کنیم در کنار هم و دیگر چیز زیادی نگوییم. مرا از دام چشمهایت رهایی نیست.
بیست و سومین روز از دی یکهزاروسیصد و نود و هفت خورشیدی
به خط مجی
امضا:... و موج در فضا و زمان گسترده است. مجتبا
برچسب : نویسنده : confidentialo بازدید : 163