برف میبارید و سرد بود. از سرما داشتیم میلرزیدیم و یخ بود دستانمان؛ بر روی برف نرم قدم میزدیم، آهسته آهسته. انگار جای پایهامان را در تاریخ ثبت میکردیم، مسیری که طی کردهایم. اما برف آب میشد و ردی از تاریخ نمیماند...
دست در دست هم بودیم و پلههای جمشیدیه را در هوای لرزان زمستان بالا میرفتیم، زیر درختان همیشه سبزش. یک قلپ از لیوان چای می نوشیدیم تا گرم شویم و بعدش هاه میکردیم بین دستانِ جلوی صورتمان تا کمی، بینیِ سرخِ لرزانمان نیز گرم شود. میخندیدیم و شاد بودیم...
پشت پنجرهی اتاقم نشستم. به نمای تهران و دود و سرما خیره شدم، به جزوهها و کاغذهای رها بر روی میزم. به فکرهای تو که در سرم میپیچد. به داستانهایی که در ذهن میسازم. خاطراتی که رخ ندادهاند! عجیب است همه چیز عجیب است. گوشی را بر میدارم، آخرین پیامت را یکبار دیگر میخوانم و گوشی را سُر میدهم روی میز. هنوز هنگ اینم که چگونه ذهن، خیالی را میسازد و غرق میشود در رویایی که هرگز رخ نداده است؟! اینکه ما کدام تصویر را دوست داریم و چه تصویری به واقعیت میرسد، اِلمانهای تاثیر گذار کدامند و ... . در پایان باید گفت چه مسأله جالبی. دنیا پر است از مسأله حل نشده، خدا نکند بیکار شویم، خودمان شروع میکنیم به ساختن یک مسأله جدید و پیدا کردن راه حلی برای آن. این ذهن است، ذهن است که نمیتواند دمی آرام بنشیند. و باز تو... تویی که چنان ظاهر میشوی و مرا به فکر فرو میبری. جواب های مساله تو مشخصاند ولی اینکه کدام جواب و کدام مسیر به کدامین جواب ختم میشود کمی پیچیده است. شاید باید روی تمام مسیر های ممکن انتگرال بگیرم !!! در هر صورت جواب مشخص خواهد شد.
انگشتانت جفت لای انگشتانم. نگاهایمان روبهرو. پیادهروهای تهران، تجریش. هوا رو به تاریکی، ساعت به شش دارد نزدیک میشود. آسمان گرفته است ولی نمیبارد. حرف میزنم، حرف میزنی، همه چیز عادی است انگار، الا حضور من و تو در آن مکان. منظور این نبود که ناهنجاری در بافت آنجا ایجاد کرده باشیم ولی در آن ساعت و آن روز و آن فصل نه من ، نه تو، فصل مشترکی در این نقطه از شهر نداشتیم و به قولی دور بودیم از محل کار و زندگیمان. آری، میخواستیم دور شویم، دور شویم از جایی که همیشه هستیم، روزهای نو را در مکانهای نو تجربه کنیم. دور شویم و از جای دیگر به خودمان بنگریم. گربهای از بالای دیوار خانهای قدیمی میو میو میکند. بالا را نگاه میکنیم و گربه را و چشممان به خرمالوهای رسیده میافتد که از درخت درون خانه، به عابران پیاده نیز محبتی میکند و چندتایی خرمالو به آنان که دستشان میرسد هدیه میدهد.
من و تو پیادهترین آدمهای دنیاییم ولی تنهاترین نه. راههای طولانییی را باید طی کنیم تا به مقصد برسیم. داشتم به این فکر میکردم که با هم میشود این مسیر را ساخت یا نه باید خودم به تنهایی مسیر را طی کنم و بعد بگویم بفرمایید! قطعاً اولین راه -که ساختنی است- دلنشینتر است، ولی دومی کم ریسکتر. دنیا که بدون چالش نمیشود، میشود؟! مدادم را بر میدارم، چند خطی محاسبه میکنم. در فکر اینکه این نظریات پر پیچ و خم و تفسیرها باشند یا نباشند چه تاثیری در حال و هوای ما و طعم شیرین و گس خرمالوها میکند ؟! خرمالوهایی به رنگ نارنجی و بوی پاییز.
به خط مجتبا بیست و نهمین روز از مهر ، پاییز ۱۳۹۸.
برای روزهایی که شاید بیاید ...
امضا: و موج در فضا و زمان گسترده است.
محرمانه...برچسب : نویسنده : confidentialo بازدید : 157