به سمت شمال نگاه کن، به کوهپایههای خاکستری جنوب البرز! نور آفتاب بر آخر تابستان به صورت مان میخورد، داغ نیست. گرمای لذت بخشی همراه با نسیم آخر تابستان در وجودمان میپیچد. میپیچم به سمت راست و مستقیم میرانم. مستقیم به سوی خورشید. به سمت غرب، جایی که آفتاب در آن غروب میکند. هیچ میدانستی دنیا همهاش قرارداد است؟ من میتونم ادعا کنم خورشید از جنوب غربی طلوع میکند و از غرب شرقی غروب، جهتهای جغرافیایی را برای خودم و همه چیز را بر این اساس بسازم و زندگی کنم. اما این تغییر قرارداد و اجرای ان لزومی ندارد. لزومی ندارد که به دنبال فرهنگ واژگانی باشم تا حرف مردمان را به زبان خودم ترجمه کنم و برعکس. ماشین را کنار میزنم ، پیاده میشویم و نگاه میکنیم و نگاه، غروب نارنجی را، دریای آبی و ارغوانی و زرد و نارنجی آسمان را و خیره میشویم. دستت را میگیرم میدویم. میدویم و با یک جهش بلند پرواز میکنیم، و شروع میکنیم در فضا شنا کردن و بالا میرویم و بالاتر به سمت خورشید... و از خواب بیدار میشوم. ساعت ۲:۱۵ دقیقه بامداد است. لپتاپ را روشن میکنم و هرچه یادم مانده را مینویسم. رویاهای با تو بودن را. کمی خسته ام. میخواهم دوباره بخوابم و ادامه سفرمان را ببینم. ساعت را نگاه میکنم ۱:۵۸ دقیقه است. میخوابم. غرق در یک رویای تو در تو! نه این یک قرارداد بود. از ساعتی استفاده کردم که برعکس بچرخد. و تقویمی که به عقب برگردد. چرا ؟ برای رسیدن به تو، برای تکرار روزهای خوش با تو بودن. نمیخواهم تمام شوند. میخوابم و خواب میبینم. میبینم که ...
مجتبا
۲۴شهریور
برچسب : نویسنده : confidentialo بازدید : 168