اعدام

ساخت وبلاگ

می‌دونم بعد از این پیچ، دوربین کنترل سرعت هستش، نیش ترمز می‌زنم و سرعت را پایین می‌آورم و  دنده‌ی ماشین رو عوض می‌کنم، تنها در اتوبان‌های خلوت تهران، در این روزهای تعطیل، می‌روم و می‌روم. فقط نمی‌خواستم تنها خونه بمونم و رضا یزدانی می‌خونه : « عشقت، همه چیز من بود، وقته عاشق شدن بود، کارم، بی تو تمومه، جز تو، کی آرزومه ؟....». فرار، فرار از حقیقت، فرار از تنهایی؛ فرار، وقتی که تو مخمصه افتادی، بهترین راه حله،  انگار فرار کنی از کارهات، از حرفات، از همه کس و همه چیز فرار کنی، فرار کنی از هجوم خیال، از آدمای دور و برت تا حالت بهتر بشه. آرامش در دوریه. باید کمی می‌رفتم و دور می‌شدم. باید فرار می‌کردم از گذشته شاید، راه سختی را آمده بودم تا به اینجا رسیده بودم، باید می‌دیدم کدام قله را بالا می‌روم، کدام جاده را و کدام مسیر را دارم طی می‌کنم. همین‌طور می‌چرخم و گوش می‌دهم به آهنگ‌ها و می‌رونم. وقتی آفتاب به چشمت می‌خوره. این چه سالی بود، چی شد این‌جوری شد؟‌

تنهایی، تنهایی و تنهایی. در سلول تاریک و نمناک انفرادی. قدم می‌زنم و قدم می‌زنم و قدم می‌زنم با پاهای برهنه. سلول دو در سه‌ی انفرادی. یک تخت چوبی ملحفه‌های چرک و یک پرده برای سرویس بهداشتی. اینجا تمام زندگی من است. فرار ؟ چگونه از این قفس فرار کنم. این نتیجه‌ی گذشته‌ی من است؟ باید از گذشته فرار کنم؟‌ این آینده‌ی تلخ گذشته‌ی من است: اعدام.

باید زودتر از اینکه توی مخمصه می‌افتادم تصمیم می‌گرفتم. شاید بهترین راهش خودکشی بود. نمی‌دونم. اما تو رو باید چکار می‌کردم؟ تو که تازه وارد زندگیم شده بودی. تویی که همه چیز من شده بودی. این آینده لعنتی. این زمان نامفهوم. این معادلات از کجا سر درآورده‌ان. من نمی‌تونم حل‌شون کنم چرا؟! چرا چرا و چرا؟! من ماندم بخاطر تو. من نمردم، دست به مردن نزدم که در کنار تو باشم.

بغض، بغض گیر کرده در گلو، باران، چرا باران نمی‌بارد تا من هم ببارم. انتخاب، چگونه از انتخاب خود مطمئن شویم؟! خود شناسی، «خودت را بشناس، خودت را بشناس و اشتباهت را دریاب و اشتباهت را جبران کن. » گذشته را می‌شود جبران کرد؟ اشتباه را می‌شود تکرار نکرد. پس چرا اشتباه‌ها را مدام یادآوری می‌کنند. ترس؟ ترس از تکرار. این جملات یک دور باطل هستند. باطل و اباطیل.

کدام پاراگراف واقعیت است؟ کدام حقیقت است! واقعیت چیست؟ حقیقت چه معنایی دارد؟ بس است، این بحث‌های بی‌پایان بس است. فکر نکن، فکر نکن، ببند دهانت را، تقلید کن، مثل همه و این جواب من بود: نه. و طناب سرد و چوبه‌ی دار. ستاره‌ سحرگاهی را دیدم. آخرین دیدار زمینی‌ام به آسمان. امراه‌المسلسله را دیدم، زنی که مرا به تو زنجیر کرد. من هم خواهم مرد، من هم مانند صورت‌های فلکی بر آسمان نقش خواهم بست. پس از مرگم هم تو مرا خواهی دید. در یک شب گرم تابستانی، در مرکز آسمان طلوع می‌کنم و قلبم ستاره‌یی درخشان است، یک پالسار. ستاره‌ای که همواره برای تو خواهد تپید، حتی پس از مرگم.

مجتبا ۱۹ مرداد. پس از ۴ ماه دوری . 

امضا :... و موج در فضا و زمان گسترده است.

محرمانه...
ما را در سایت محرمانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : confidentialo بازدید : 184 تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 ساعت: 13:41