سالن انتظار فرودگاه، مزخرفترین مکانِ روی زمینه. دلهره موندن، دلتنگی رفتن، جوری ذهنت رو میخوره که به مرز دیوونگی میرسی. تا اینجای زندگی تو همهی این رفتنها، برگشتنی هم بود. نمیتونی بفهمی کی این داستان ممکنه یکطرفه بشه و بمونی با یه دنیا دلتنگی از جوانی یا نری بمونی با یک عالمه دلهره و افسوسِ دنیای تجربه نکرده. بحثِ موندن و جنگیدن و درست کردن یا رفتن و ناامید شدن و دل بریدن از خاکِ مادری، بحث قدیمیایه ولی همیشه هست و مایی که نه نای موندن داریم و نه پای رفتن اسیر این داستانیم. وقتی موتورهای هواپیما روشن میشه و شروع میکنه به حرکت کردن و چرخهاش روی زمین میچرخن و میره که اوج بگیره به تمام روزهایی که بر من گذشته فکر میکنم و بیشتر به تو. نمیدونم فرودگاه، هواپیما و تو چه ربطی به هم دارین ولی باید اعتراف کنم یاد تو میافتم با خنده های شیرینت. بخواهم یا نه، تو در بهترین روزهای زندگی و جوانیام دوستی بودی قابل احترام و من هنوز هم تو را دوست خود میدانم با تمام دوری و دلتنگی و فاصله. و در لحظه اوج گرفتن به این فکر میکنم که شاید تو هم مسافری از مسافران هواپیمایی و یا تو را در میان مسافران فرودگاه سنپترزبورگ خواهم دید، شاید فرانکفورت، رم یا لندن و ... شایدم هم همینجا در تهران. صدای هواپیما میآید از پنجره اتاق به آسمان نگاه میکنم و میگویم نکند حالا که من اینجا نشستم او چمدانهایش را بسته است و با این پرواز دارد اوج میگیرد تا حقش را از این دنیا بگیرد . و به موسیقییی در پس زمینه گوش میدهم. محسن نامجو برای خودش میخواند:« یه نفر هست که میخوادت، یه بی نفس همیشه یادت ...» ؛ چیزی دیگری میخواستم بگویم، در این روزگار پر از غم و درد و اندوه، حضورت لبخندی است بر لبان من و تمام کسانی که تو را میشناسند.
۱۱ آبان ۹۹ مجتبا
برچسب : نویسنده : confidentialo بازدید : 160