بعضی روزا فرقی نمیکنه تو هوای گرمِ تابستونی و یا اینکه صبح تا نزدیکِ ظهر خوابیدی، بعد از ظهر فقط یک حسی میآد که جز با بستنِ چشمهات، نمیتونی باهاش کنار بیای. باید بگیری بخوابی. چراغها رو خاموش کنی، یک بالش برداری و سرت رو بذاری و بری بخوابی. یک خوابِ سنگین؛ خوابی که وقتی بیدار میشی منگِ منگ باشی که ندونی از کی تا حالا خوابیدی و الان ساعت دقیقاً چنده؟! ساعت رو از گوشی چک میکنی متعجب میمونی ضربان قلبت تند میزنه. نمیتونی باور کنیِ این همه ساعت خوابیدی و الان یه روز جدیده! مگه میشه؟! چیزی یادت نمیآدش. کِی اینجا خوابیدی؟ چرا کسی خونه نیست؟! چهجوری شب خوابیدی و الان ساعت ۵ بعدظهر بیدار شدی؟ زمستون هم که نیست که ساعت ۵ صبح و ۵ عصر شبیه هم باشن! آفتاب هنوز تو چشمته! چجوری اینهمه ساعت خوابیدی؟! ضربان قلبت یکم آرومتر شده، تَنِت عَرق کرده، بعدش یکم بیشتر فکر میکنی، پیامهای گوشی رو چک میکنی و میفهمی این همش یه خوابِ کوتاه بوده خوابِ سنگین بعد از ظهر، حتی یک ساعت هم نشده که خوابیدی ولی منگ بودی. منگِ خواب.
خوابیدن من هم داستانی دارد. بعضی وقتها میخوابم ولی هوشیار هوشیارم، بعضی وقتها هم میخوابم مثلِ خرس. حد وسط نداره. تو خوابی که هوشیارم میخوابم به عالم رویا میرم و خر خر هم میکنم ولی انگار جایی دوربین مدار بسته کار گذاشتن که مانتیورینگش توی مغزمه. صداش هم نیاد تصویرش واضح جلومه. با اونکه چشمام بستهس دارم میبینم که کی اومده و کی رفته. حسش میکنم. نمیدونم این روزها خیلی عجیب شدم. توی ظهر تابستون. باورش خیلی سخته برای خودهِ من هم سخته.
امروز قبل از ظهر تصمیم گرفتم و به خودم گفتم که نمیخوابم. هر طور شده بیدار میمونم، بیدار میمونم تا به فلان کارهام برسم. امّا همین که ساعت نزدیک سه شد، نتونستم. منگ بودم، مثلِ یه معتادِ که مواد بهش نرسیده و نکشیده. باید میخوابیدم. اینجوری نمیشد. باید چشمامو میبستم و خودمو توی رویاهام رها میکردم. من هر وقت میخوابم که رویاهام منو صدا بزنن. اصولاً انسانها رو رویاهاشون به خواب میبره،میان میگن بیا بریم توی یه دنیای دیگه، دل بکن از این جا. البته این یه نظریه است، هنوز ثابتش نکردم ولی خب احتمالاً وقت پیدا کنم و یه روزی در آینده یک روانشناس میشم . یک دکترِ فیزیکدان و روانشناس، آه! چه آقای متشخصی. البته یادم رفت که بگم. هنوز اولی رو هم تموم نکردم. هنوز دکترِ فیزیکدان هم نشدم. نمیدونم چه اصراریه که دکترِ فیزیکدان شم. کارشناسِ ارشدِ فیزیکدان بودن مگه چشه؟ اینهم برمیگرده به یکی از اون خوابها. نمیدونم کی بود شب بود یا بعدظهر، تابستون بود و هوا گرم یا هوا بارونی و خنک. ولی یک خواب بود، یک خواب بود که من رو توی آینده نشون میداد. خوابی منی رو نشون میداد که اون روزا، حس و حالم به آیندهام نمیخورد. انگار یک چیز بی معنی بود برام. میخوام بگم بعضی وقتها این ناخودآگاه آدم خیلی قویتر از خودآگاهشه و مسیر زندگیت رو بدون اونکه بدونی کنترل میکنه ولی حالا تو چجوری تو ناخودآگاهت زندگی آیندهات رو ترسیم کنی رو نمیدونم، فک کنم بذارم جز تز دکترام! داشتم میگفتم امروز هم نتونستم نخوابم. خوابیدم ولی خوابی که دیدم به فیزیک و آینده و روانشناسی ربطی نداشت. به سفر و جنگل و کوه و بیابون هم ربطی نداشت. فضانورد هم نشده بودم. من بودم داشتم کارتون نگاه میکردم. کارتون یک سگ گندهی خلافکار. خب شک نکنید که توی این خواب سگی که ساختم رو قبلاً طرحش رو توی کارتونهای دیزنی دیدهام ولی شخصیتش خب جدید بود. راستش رو بگم، خب آره، وسوسه شدم. وسوسه شدم که بشینم برای این کاراکتر داستانی بنویسم و بدم والت دیزنی و پیکسار بسازنش و من بشم آقای نویسندهاش! آه چه موفقیت عظیمی! چقدر با کلاس! امّا داستان چی بود؟ داستان داستان یک سگ بود، یک سگ خلافکار که از زندان فرار کرده بود، چون هنوز قلادهی آهنی توی گردنش بود، کسی نمیتونست جلوش رو بگیره، هیچکس، قهرمانهای داستان که یک سگ کوچولو و یه موجود دیگه بود که یادم نمیادش( حتماً و حتماً توی داستان کارتونیام، این شخصیت رو طراحی میکنم و یه چیزی جاش میذارم، نگران نباشید عزیزانم) ولی در کل دام و حیله و رجزهای پشت هم بکار بردن و هیچ نشد. تا اینکه در یکی از تعقیب و گریزها و زد و خوردها به قلادهی سگ خلافکار، ضربهی محکمی وارد شد، لرزید و خیلی مظلومانه تعادلش را از دست داد و افتاد و کودکیاش... بله دنیای کودکیش یادش آمد. یادش آمد از زمانیکه از بلندی افتاد، کسی را که او را تعلیم داده بود، که نه یک سگ، بلکه گرگ باشد. رفت توی دنیای کودکیش. ادامهی داستان رو اگه میخواید باید بهتون بگم ادامهیی وجود نداره، در طول دیدن این رویا همش میدونستم که خوابم. چندباری از پهلوی چپ به راست شدم و بالعکس و خوابیدم تا همینجای داستان رو ببینم ولی خب دیگه وهلهی آخر با هوشیاری کامل میدونستم این خوابه و من الان کارتون نمیبینم. این کارتون هم قبلا ندیدم. پس بدون شک تهی نداره و تنها کسی که میتونه براش ته بنویسه خودِ منم! منم الان این رو نوشتم که بهتون این مژده رو بدم به زودی من وارد جرگهی فیلمنامهنویسیِ انیمیشن خواهم شد. چرا ؟ برای اینکه خواب دیدم و توی خوابم، داستانی رو دیدم که تا حالا ندیدم. حیف نیست من تمومش نکنم و این رویا رو به کودکان جهان نشونش ندم؟!
شاید بگی گرما و آفتاب بهش فشار آورده. دوستِ عزیز و نازنینِ من، دوست جانِ من، با من همراهشو با رویاهایت. نه آن رویاهای واهی که تو بیداری میبینی! با رویاهایی که در خواب میبینی و هنگامی که از خواب بیدار میشی فراموششان میکنی همراه شو. همان خوابهایی را که خودت برای خودت دیدهای. و یک اتفاق و حادثه باعث میشه خواب فراموش شده برات زنده شه و یادت بیاد.
مجتبا
و موج در فضا و زمان گسترده است
بیست و هشتمین روز از مرداد یکهزاروسیصد و نود و شش