زمستانِ سرد

ساخت وبلاگ

این یک داستان است... صحت واقعیت را خواننده تصمیم خواهد گرفت.   

در یک شب سرد زمستانی، نشسته بر ساحل خیس، چهره به چهره این دریای ناآرام که خزر می‌نامندش، در آبیِ تاریکِ دریا، غرق در تماشای موج‌های خروشانم و می‌نویسم تا فراموش نکنم. فراموش نکنم دیروزم را. یارانم را و دوستانم را. خنکای باد شمالی در تنم رسوخ می‌کند، اما دستانم نمی‌لرزند. گرمند ، گرم از خون شماها که در روح و یاد من زنده‌اید. چگونه فراموشتان کنم؟! نه، من نمی‌توانم. 

ترس بود صدا بود و دلهره. آن روز سرد بود. خیلی سرد. اما دل ما گرم بود. خیلی گرم. در میانه‌های خیابان آزادی به سمت انقلاب. جمعیت آرام داشت پیش می‌رفت و اندک اندک به جمعیت اضافه می‌شد. هوا رو به تاریکی بود. شعارها  زمزمه وار: مسئول بی‌کفایت استعفا استعفا... کشته ندادیم که سازش کنیم .... .... حیا کن ، مملکت رو رها کن ... مسئول بی کفایت، عامل قتل ملت .... هراس در نگاه‌ها موج میزد. سرها در گریبان فرو رفته.  مشت های گره شده از جیب‌ها آرام آرام بیرون می‌آمدند و ندای یار دبستانی من با من و همراه منی در میان موج جمعیت برخاست، و دیگر کسی نترسید همه با تمام وجود فریاد زدند... همهمه شده بود و صدا به صدا نمی‌رسید. اضطراب و ترس در نگاهها موج می‌زد. یکی گفت : من دیدم شلیک کردن، گلوله جنگی بود نه مشقی، یکی دیگه گفت : چشمام، حلقم داره می‌سوزه. در کوچه‌های تاریک می‌دویدیم و نفس نفس می‌زدیم. دیگری گفت: حرومزاده های آدمکش. یکی هم از درد پاش گفت. و دیگری مغرورانه گفت: ههه خیال کردن کپسول گاز اشک آور رو پرت کردم سمت خودشون. اون یکی گفت کاپشن من رنگی شده! با توپ پینت بال زدن. یکی دیگه کمک می کرد رنگ رو از رو لباس پاک کنن تا شناسایی نشن. و دیگری گفت خون... من دیدم خون ریخت....  

هدف این بود: مردم، تصمیم بگیرند. هرچندحقیقت این است که اقلیت تصمیم گیرنده‌ای وجود دارد که مردم را سوار بر موج خود می‌کنند تا پیروز شوند، ولی در هر صورت حرف اول و آخر، درست و غلط را مردم خواهند زد. مردم تصمیم خواهند گرفت. و این رفتار مردم است که مسیر حرکت، رشد یا سرکوب حکومت‌ها ر ا تعیین می‌کند.

جمعیت دو تکه شد. در کوچه‌های ناآشنا رها شدیم. هرکسی به سویی گام بر می‌داشت لرزان و پر استرس. هوای آلوده‌ی تهران، در میان دود،  سرب و تهدید، و  ترس از وجود مامورین لباس شخصی رها میان جمعیت معترضین. صدا دیگر در نمی‌آمد. گویی انگار تاریخ داشت تکرار می‌شد. اما این‌بار دیگر از چپی‌ و توده و اسلامگرا و دیگر احزاب ... خبری نبود. همه بودن و هیچ نبودن. نه نظام‌نامه‌ای بود نه سازمانی. نه حتی پشتیبانی‌ از آن سوی مرزها. تمام این‌ها مردم بودند. همان‌ها که باید تصمیم می‌گرفتند. حال تمامی ما لقبی از سمت حکومت به دوش می‌کشیدیم: ملت فریب خورده !  به دست رسانه‌های بیگانه.

فریب. چه واژه‌ی درستی برای توصیف این ملت. وقایع سال پنجاه و هفت برای این بود که دیگر نظام شاهنشاهی نباشد، به هیچ شکل نباشد،  اما مردم ما فریب خوردند. البته این فریب را با هوشیاری به موقع جبران کردند و نشان دادند که مَردِ میدانند. آری مرد این میدان ما هستیم!

راه را بازیافتم. به سمت خانه در ترافیک آدم‌های ناشناس. اما دیگر خبری از شما همراهانم نبود. نه می‌شناختمتان نه اسم‌تان را می دانستم. فقط عشق و غرور بود و افسونگری در  چشم و قلب شما برای این سرزمین. برای رستگاری و برای اصلاح شدن. بهتر شدن و کامل شدن.

نسل جوانِ انقلابی ! چه پارادوکس زیبایی.  شما به انقلاب گذشته اشاره می‌کنید ولی جوان انقلابی به تغییر برای آینده تلاش خواهد کرد. شما  می‌خواستید این جوان را کنترل کنید و هرآنچه که می‌خواهید به خورد او بدهید. اما معلمان خسته، دانشجویان مبارز دیروزند، این جوانان انقلابی را تربیت خواهند کرد. خون بریزید برای آن ضحاک ماردوش. روزی در همان دریای خون غرق خواهید شد و هیچ دستی یاری دهنده‌ی شما نیست.

سرم داغ شد و تنم به رعشه افتاد. و دستانم ناتوان از ادامه‌ی نوشتن مقاله. گویی آتش به جانم افتاده بود. باران بارید. تمام کاغذها خیس شدند و جوهر بر روی کاغذ ماسید و دیگر چیزی از این یاد باقی نماند؛ همان شبِ سرد،  در آغوش ساحل خزر، آرام گرفتم و به موج‌ها پیوستم.


محرمانه...
ما را در سایت محرمانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : confidentialo بازدید : 136 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 11:42